محل تبلیغات شما
دیشب با خدا کنار برگ های زرد پاییز قدم میزدم من بودم و خدا بود و یک عالمه خوشبختی شانه هایش برایم کافی بود تا هر رنج و دردی را از خود بسازم دست هایش برایم بس بود تا نوازش کند حال پریشانم را من در دل شب با خدا همنشین شدم چه شبی بود یک دنیا عشق بینمان رد و بدل شد من میگفتم و او ساکت بود تا سراپا شنوای تمام حرف های دلم باشد او میگفت و من مهربانی را در نگاهش خوب می دیدم دیشب پاییز را ورق میزدیم به کوچه آذر که رسیدیم سراپایم غرق شادی شد انگار تازه میخواستم

همه عمر تورا می نگرم

من و خدا و خوشبختی

خدا ,خوشبختی ,هایش ,برایم ,یک ,دیشب ,بود تا ,با خدا ,هایش برایم ,و خدا ,حرف های

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها