محل تبلیغات شما



تا هوای دیدنت زد به سرم 

رفتنت شاید نبوده باورم 

دیده بودم نیستی حالی شدم 

کاش می دیدی دو چشمان ترم 

جاده را لعنت فرستادم که برد 

همنشین و مهربان و یاورم 

رو  کجا آرم به که گویم ز تو 

کوی و برزن , خانه ها دربدرم 

بعد تو کَس را ندیدم همنشین 

بعد تو من چون گلای پرپرم 

همه گویند که فرامشت کنم

میشود بُرد تو را من ز سرم ؟

آسمان حال مرا دید و باران بگرفت 

حال من خوب نشد من هنوز خون جگرم 

گر که باشد به برم عالمی از آدم ها 

همه عمر تورا می نگرم 

رفته بودی و دلم سخت گرفت 

رفتنت شاید نبوده باورم 


دیشب با خدا کنار برگ های زرد پاییز قدم میزدم من بودم و خدا بود و یک عالمه خوشبختی شانه هایش برایم کافی بود تا هر رنج و دردی را از خود بسازم دست هایش برایم بس بود تا نوازش کند حال پریشانم را من در دل شب با خدا همنشین شدم چه شبی بود یک دنیا عشق بینمان رد و بدل شد من میگفتم و او ساکت بود تا سراپا شنوای تمام حرف های دلم باشد او میگفت و من مهربانی را در نگاهش خوب می دیدم دیشب پاییز را ورق میزدیم به کوچه آذر که رسیدیم سراپایم غرق شادی شد انگار تازه میخواستم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

املاک آنلاین چند قدم به جلو